غزل شمارهٔ 1096
1. چرخ را خون شفق در دل ز استغنای اوست
2. رنگ زرد آفتاب از آتش سودای اوست
3. از علم غافل نگردد لشکری در کارزار
4. فتنه روی زمین را چشم بر بالای اوست
5. آن که کوه صبر ما را سر به صحرا داده است
6. کوه طور از وحشیان دامن صحرای اوست
7. آرزو در دل، نگه در چشم سوزد خلق را
8. از حیا نوری که در آیینه سیمای اوست
9. هست دیوان قیامت را اگر بسم اللهی
10. پیش ارباب بصیرت، قامت رعنای اوست
11. آن که ما را سر به صحرا داده چون موج سراب
12. در لباس شبروان آب خضر جویای ماست
13. عشق هیهات است گردد جمع صائب با خرد
14. هر سری کز عقل خالی شد پر از سودای اوست
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده