غزل شمارهٔ 1559
1. دیدن تازه خطان شاهد بالغ نظری است
2. واله آیه رحمت نشدن بی بصری است
3. بر خود از خجلت آن موی میان می پیچد
4. مور هر چند که مشهور به نازک کمری است
5. ناله من چه کند با تو که شور محشر
6. کوه تمکین ترا قهقهه کبک دری است
7. چون دل از دامن صحرای جنون بردارم؟
8. من که هر موج سرابم به نظر بال پری است
9. بر دل من که زبی همنفسی غنچه شده است
10. نفس سوخته عشق نسیم سحری است
11. همچو خورشید به یک چشم جهان را دیدن
12. نیست از نقص بصیرت که ز روشن گهری است
13. از بصیرت نبود خرج تماشا گشتن
14. چشم پوشیدن از اوضاع جهان دیده وری است
15. ساده لوحان حریصش به گره می بندند
16. گر چه چون ریگ روان خرده جانها سفری است
17. هر کمالی است در اینجا به زوال آبستن
18. تیغ خود را چو سپر کرد مه نو سپری است
19. نیست ممکن که نلرزد ز شکستن بر خویش
20. شیشه هر چند که در کارگه شیشه گری است
21. این که از شهپر طاوس مگس ران سازند
22. در زمین سیه هند، گل جلوه گری است
23. صائب از داغ غریبی به وطن می سوزد
24. همچو یعقوب مقیمی که عزیزش سفری است
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده