غزل شمارهٔ 2644
1. می کند یادش دل بیتاب و از خود می رود
2. می برد نام شراب ناب و از خود می رود
3. هر که چون شبنم درین گلزار چشمی باز کرد
4. می شود از آتش گل آب و از خود می رود
5. از محیط آفرینش هر که سر زد چون حباب
6. می زند یک دور چون گرداب و از خود می رود
7. پای در گل ماندگان را قوت رفتار نیست
8. یاد دریا می کند سیلاب و از خود می رود
9. شوخی میخانه مشرب نمی باشد مدام
10. می زند جوشی شراب ناب و از خود می رود
11. بیخودی می آورد با گلرخان همخانگی
12. می نماید چشم او در خواب و از خود می رود
13. هر که در گلزار بیدردانه خندد، می زند
14. غوطه در خون چون گل سیراب و از خود می رود
15. زاهد خشک از هوای جلوه مستانه اش
16. می کشد خمیازه چون محراب و از خود می رود
17. وصل نتواند عنان رفتن دل را گرفت
18. موج می غلطد به روی آب و از خود می رود
19. نیست این پروانه را سامان شمع افروختن
20. می کند نظاره مهتاب و از خود می رود
21. گر فتد زاهد به فکر قامت او در نماز
22. می گذارد پشت بر محراب و از خود می رود
23. ماهیی کز ورطه قلاب یک ره جسته است
24. می شمارد موج را قلاب و از خود می رود
25. لوح خاک آیینه، سیمابند روشن گوهران
26. اضطرابی می کند سیماب و از خود می رود
27. دست و پایی می زند هر کس درین دریا چو موج
28. بر امید گوهر نایاب و از خود می رود
29. هر که یابد لذت تنها روی و بیخودی
30. همرهان را می کند در خواب و از خود می رود
31. هر که آگاه است چون شبنم ز تعجیل بهار
32. می دهد چشم از رخ گل آب و از خود می رود
33. بی شرابی نیست صائب را حجاب از بیخودی
34. جای صهبا می کشد خوناب و از خود می رود
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده