غزل شمارهٔ 2654
1. چون اثر نگذاشت ازمن غم ز غمخواری چه سود؟
2. چون نماند از دل بجا چیزی ز دلداری چه سود؟
3. کوه طاقت برنمی آید به موج حادثات
4. پیش این سیلاب بی زنهار خودداری چه سود؟
5. مطلب از بیدار خوابی نیست جز اصلاح خود
6. چون به فکر خود نمی افتی ز بیداری چه سود؟
7. زخم شمشیر قضا از سینه می روید چو گل
8. از زره پوشی چه حاصل، از سپرداری چه سود؟
9. می کند هموار سوهان تیغ ناهموار را
10. هر کجا باید درشتی کرد همواری چه سود؟
11. فرصتی تا هست دل را کن تهی از اشک و آه
12. وقت چون گردید فوت از گریه و زاری چه سود؟
13. چند بتوان ساخت موی خویش چون قیر ازخضاب؟
14. چون نمی گردد جوان دل زین سیه کاری چه سود؟
15. نیست حرف تلخ را تأثیر دل دلمردگان
16. کور چون شد چشم باطن غوره افشاری چه سود؟
17. پیش سیلاب فنا یکسان بود چون کوه و کاه
18. از گرانجانی چه حاصل، از سبکباری چه سود؟
19. بار را نتوان به مکر و حیله رام خویش کرد
20. چون طرف عیارتر از توست عیاری چه سود؟
21. چشم بینا می کند نزدیک راه دور را
22. نیست چون دردیده نوری از طلبکاری چه سود؟
23. در جوانی می توان برخورد صائب از حیات
24. در بهار این چنین تخمی نمی کاری چه سود
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده