غزل شمارهٔ 2862
1. دل یاقوت را خون می کند لعل سخنگویت
2. قلمها سینه چاک از خط ریحان تو می گردد
3. چه اندام لطیف است این که گل با آن سبکروحی
4. نفس دزدیده در چاک گریبان تو می گردد
5. تعجب نیست گر پروانه در بیرون در سوزد
6. که شمع کشته روشن در شبستان تو می گردد
7. اگرچه نیست ناز و نعمت حسن ترا پایان
8. دل خود می خورد هر کس که مهمان تو می گردد
9. تو کز هر جلوه ای بر هم زنی ملک دو عالم را
10. کجا ویرانی ما گرد دامان تو می گردد؟
11. سواد چشمها از سرمه می گردید اگر روشن
12. سخنگو سرمه از چشم سخندان تو می گردد
13. به فریاد آورد خونابه اش دریای آتش را
14. چنین گر دل نمکسود از نمکدان تو می گردد
15. سلیمان وار اگر سازی هوا را زیردست خود
16. فلک چون حلقه خاتم به فرمان تو می گردد
17. سخنهای تو صائب از حقیقت بهره ای دارد
18. که عارف می شود هر کس به دیوان تو می گردد
19. نگردد اشک در چشمی که حیران تو می گردد
20. که آب استاده از سرو خرامان تو می گردد
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده