غزل شمارهٔ 3370
1. چند دل خون خود از دوری احباب خورد؟
2. کف خاکی چه قدر سیلی سیلاب خورد؟
3. ترک آداب بود حاصل هنگامه می
4. می حرام است بر آن کس که به آداب خورد
5. شود از زخم نمایان جگرش جوهردار
6. هرکه از چشمه تیغ تو دمی آب خورد
7. تا بود دل بصفا، نفس مکدر باشد
8. دزد بیدل جگر خویش به مهتاب خورد
9. بیقراری ز رگ جان حریصان نرود
10. بر سر گنج بود مار و همان تاب خورد
11. فتنه در سایه آن زلف سیه در خواب است
12. آه اگر باد بر آن زلف سیه تاب خورد
13. هرکه چون شبنم گل صاف کند مشرب خویش
14. آب از چشمه خورشید جهانتاب خورد
15. روزی بی دهنان می رسد از عالم غیب
16. کوزه سر بسته چو گردید می ناب خورد
17. چه کند با جگر تشنه صائب دریا؟
18. ریگ از چشمه سوزن چه قدر آب خورد؟
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده