غزل شمارهٔ 3900
1. فسردگان که اسیر جهان اسبابند
2. به چشم زنده دلان نقش پرده خوابند
3. ز خویشتن سرمویی چو نیستند آگاه
4. چه سود ازین که نهان در سمور وسنجابند
5. چو خون مرده به نشتر زجا نمی جنبند
6. هلاک بستر نرمند و مرده خوابند
7. مخور ز ساده دلی روی دست هم گهران
8. که در شکستن هم همچو موج بیتابند
9. ز زهد نیست به میخانه گر نمی آیند
10. خجل ز آینه داران عالم آبند
11. نمی شوند چو موج لطیف جوهر بحر
12. چو خاروخس همگی خرج راه سیلابند
13. خبر ز ساحل این بحر آن کسان دارند
14. که سر جیب فرو برده همچو گردابند
15. تهی ز باده حکمت مدان خموشان را
16. که همچو کوزه سر بسته پر می نابند
17. به چشم قبله شناسان عالم تجرید
18. ز خود تهی شدگان زمانه محرابند
19. رواج عالم تقلید سنگ راه شده است
20. وگرنه رشته زنار وسبحه همتابند
21. به آشنایی مردم مبند دل صائب
22. که لوح خاک چو آیینه خلق سیمابند
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده