غزل شمارهٔ 4536
1. چو خوش است اتحادی که حجاب تن نماند
2. که من آن زمان شوم من که اثر ز من نماند
3. شده محو جان روشن تن ساده لوح غافل
4. که ز شمع غیرداغی به دل لگن نماند
5. ز کلام پوچ عالم جرسی است پر ز غوغا
6. به چه خلوت آورم رو که به انجمن نماند
7. ز نشان ونام بگذر به امید بازگشتن
8. که عقیق نامجو را هوس یمن نماند
9. چو قلم ازان ز خجلت سرخودبه زیر دارم
10. که ز من به جای چیزی بجز از سخن نماند
11. همه شب در انتظارم که چو شمع صبحگاهی
12. نفسی بر آرم از دل که نفس به من نماند
13. نگذاشت جان روشن اثری ز جسم صائب
14. که زشمع هیچ بر جا ز گداختن نماند
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده