غزل شمارهٔ 6060
1. با توانایی به اهل فقر استغنا مزن
2. عاجزان را دستگیری کن، به دولت پا مزن
3. با قضای آسمانی چاره جز تسلیم نیست
4. در محیط بیکران زنهار دست و پا مزن
5. جز در دل نیست امید گشاد از هیچ در
6. می توان بر سینه زد تا سنگ، بر درها مزن
7. با قد خم نیست لایق حلقه هر در شدن
8. زینهار این حلقه را جز بر در دلها مزن
9. تا برآید از گریبانت به یکدم آفتاب
10. دست خود چون صبح جز بر دامن شبها مزن
11. گر طمع داری که گردد سینه ات کان گهر
12. تیغ اگر چون کوه بارد بر سرت، سر وا مزن
13. تا نسازی جمع دل از فکر زاد آخرت
14. پشت پا چون سالکان خام بر دنیا مزن
15. از در پوشیده برگردند مهمانان غیب
16. بخیه از خواب گران بر دیده بینا مزن
17. عالمی را از نفس چون می توانی داد جان
18. مهر خاموشی به لب در مهد چون عیسی مزن
19. تا نگیرد خوشه اشک ندامت دامنت
20. دست بر هر شاخ همچو تاک بی پروا مزن
21. بر سیه چشمان مگردان سرخ صائب چشم خویش
22. کاسه در خون جگر چون لاله حمرا مزن
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده