غزل شمارهٔ 6140
1. ساقی از میخانه عالمتاب می آید برون
2. گوهر شهوار خوب از آب می آید برون
3. عشق سرگردانیی دارد، ولی خون می خورد
4. کشتی هر کس ازین گرداب می آید برون
5. در فروغ عشق نور عقل گردیده است محو
6. وای بر شمعی که در مهتاب می آید برون
7. پیچ و تاب از جوهر شمشیر اگر بیرون رود
8. جان عاشق هم ز پیچ و تاب می آید برون
9. گریه ما بی قراران را عیار دیگرست
10. جای اشک از چشم ما سیماب می آید برون
11. صبح از خون شفق دامان خود را پاک کرد
12. همچنان از زخم ما خوناب می آید برون
13. بی ظهور عشق عاشق در حجاب نیستی است
14. ذره با خورشید عالمتاب می آید برون
15. دست تا بر ساز زد مطرب، دل ما خون گریست
16. از زمین ما به ناخن آب می آید برون
17. عقل در هر آب سهلی دست و پا گم می کند
18. عشق صائب سالم از غرقاب می آید برون
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده