غزل شمارهٔ 6184
1. نباشد لقمه ای بی خون دل بر خوان درویشان
2. نگردد خشک هرگز از قناعت نان درویشان
3. نریزند آبروی خویش بهر عمر جاویدان
4. که باشد آبرو سرچشمه حیوان درویشان
5. از ایشان جوی همت گر هوای سلطنت داری
6. که تاج و تخت باشد کمترین احسان درویشان
7. اگر چه دستشان کوتاهتر از آستین باشد
8. بود گوی فلک ها در خم چوگان درویشان
9. ز کوه قاف اگر باشد شکوه سلطنت افزون
10. پر کاهی ندارد وزن در میزان درویشان
11. سگ از همراهی اصحاب کهف از شیر مردان شد
12. مکن دست ارادت کوته از دامان درویشان
13. نباشد ذره ای نومید از احسانشان صائب
14. ازان گرم است چون خورشید دایم نان درویشان
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده