غزل شمارهٔ 623
1. نمی توان ز سخن ساختن خموش مرا
2. که چون صدف ز دهان است رزق گوش مرا
3. اگر چه صحبت من غم زداست همچو شراب
4. به روی تلخ، حریفان کنند نوش مرا
5. ز آفتاب بود روشناییم چون لعل
6. نمی توان به نفس ساختن خموش مرا
7. مرا ز کوی خرابات پای رفتن نیست
8. مگر به خانه برد محتسب به دوش مرا
9. نکرده بود تماشا هنوز قامت راست
10. که شد خرام تو سیلاب عقل و هوش مرا
11. چنان ز سردی عالم فسرده دل شده ام
12. که روی گرم نمی آورد به جوش مرا
13. چنان ز تنگی این بوستان در آزارم
14. که صبح عید بود روی گلفروش مرا
15. خوشم به صحبت بلبل که می برد صائب
16. به سیر عالم دیگر ز هر خروش مرا
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده