غزل شمارهٔ 6273
1. سرد شد دست و دعا صبح به یک خندیدن
2. روح را گرم کند خنده به دل دزدیدن
3. خاطر جمع و پریشان نظری هیهات است
4. شانه زلف حواس است پریشان دیدن
5. دیدن بحر به پوشیدن چشمی بندست
6. چشم هر چند ز دریا نتوان پوشیدن
7. رزق هر چند که چون سیل بهاران آید
8. آسیا را نشود سنگ ره نالیدن
9. پوست پوشیده به جولانگه لیلی رفتم
10. در ره عشق ز مجنون نتوان لنگیدن
11. صائب از پیچ و خم زلف سخن مویی شد
12. اینقدر نیز نباید به سخن پیچیدن
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده