غزل شمارهٔ 6414
1. بی درد مشکل است سخن گفتن این چنین
2. رنگین شود سخن ز جگر سفتن این چنین
3. خامش نشین و خون جگر خور که می شود
4. خون غزال، مشک ز بنهفتن این چنین
5. بی نقش شو که خواب پریشان بینش است
6. آیینه وار نقش پذیرفتن این چنین
7. سیلاب شکوه است سخن چون گره شود
8. شد حرف من دراز ز ناگفتن این چنین
9. هر غنچه ای که هست هلاک شکفتن است
10. ما خوش برآمدیم به نشکفتن این چنین
11. کار من سیاه گلیم است در چمن
12. مانند داغ لاله به خون خفتن این چنین
13. زلف تو برد دین و دل و عقل و هوش من
14. شب پاک خانه را نتوان رفتن این چنین
15. آلوده می کند به هوس عشق پاک را
16. عذر گناه غیر پذیرفتن این چنین
17. از خواب ناز نرگس او وا نمی شود
18. در آفتابرو نتوان خفتن این چنین
19. در پیش باطلان جهان حرف حق مگو
20. منصور شد هلاک ز حق گفتن این چنین
21. کار من است صاب و این جان بی قرار
22. با دست رعشه دار گهر سفتن این چنین
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده