غزل شمارهٔ 6677
1. از فنای پیکر خاکی چرا خون می خوری؟
2. از شکست خم چرا غم ای فلاطون می خوری؟
3. در قفس روزی ز بیرون می خورد مرغ قفس
4. غم ز بی برگی چرا در زیر گردون می خوری؟
5. ای که می سازی ز می رخسار خود را لاله گون
6. غافلی کز دل سیاهی غوطه در خون می خوری
7. حفظ کن اندازه را در می که گردد ناگوار
8. گر ز آب زندگی یک جرعه افزون می خوری
9. کاهش و افزایش این نشأه با یکدیگرست
10. می خورد افیون ترا چندان که افیون می خوری
11. می رسد در سنگ صائب رزق لعل از آفتاب
12. اینقدر ز اندیشه روزی چرا خون می خوری؟
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده