غزل شمارهٔ 711
1. پیوسته دل سیاه بود خلق تنگ را
2. دایم ستاره سوخته باشد پلنگ را
3. شد بیشتر ز قامت خم دل سیاهیم
4. صیقل برد ز آینه هر چند زنگ را
5. بر زر مگیر تنگ که از خرده شرار
6. دایم به آهن است سر و کار سنگ را
7. از تیغ آبدار نترسند پردلان
8. از چار موجه نیست محابا نهنگ را
9. از خلق تنگ بر تو جهان تنگ گشته است
10. بیرون ز پای خویش کن این کفش تنگ را
11. حلوای آشتی است چو شد زهر عادتی
12. رغبت به صلح نیست بدآموز جنگ را
13. شد سحر ساحران ز عصای کلیم محو
14. در راستان اثر نبود ریو و رنگ را
15. دوزد ز یک خدنگ به هم، شست صاف تو
16. چون دانه های سبحه قطار کلنگ را!
17. تا هست در چمن اثر از رنگ و بوی گل
18. صائب مده ز دست می لاله رنگ را
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده