غزل شمارهٔ 998
1. تلخی عالم شراب خوشگوار ما بس است
2. درد و داغ ناامیدی لاله زار ما بس است
3. گر نباشد بوسه شیرین، پیام تلخ هم
4. بهر تسکین دل امیدوار ما بس است
5. گر ز دلسوزی نیارد کس به خاک ما چراغ
6. خارخاری از گلستان یادگار ما بس است
7. گر ز خون ما نگیرد دست شیرین در نگار
8. تیشه مردانه ما دستیار ما بس است
9. گر ز خوی آتشین، دوزخ به ما تندی کند
10. مشت آبی از جبین شرمسار ما بس است
11. ما کز آب روی خود داریم باغ خویش سبز
12. سرکشی سرو کنار جویبار ما بس است
13. می شود دست نوازش مهر لب خمیازه را
14. برگ تاکی از پی دفع خمار ما بس است
15. تیغ ها را کند می سازد سپر انداختن
16. مهر خاموشی ز آفتها حصار ما بس است
17. بید مجنونیم در بستانسرای روزگار
18. سر به پیش انداختن از شرم، بار ما بس است
19. زشت رویان دشمن آیینه های روشنند
20. حرف را بی پرده گفتن پرده دار ما بس است
21. ما ز مجنون رسم و آیین شکار آموختیم
22. از غزالان گوشه چشمی شکار ما بس است
23. از دل ما آشنایی بار غم گر بر نداشت
24. این که دوشی نیست صائب زیر بار ما بس است
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده