غزل شمارهٔ 109
1. هر آن حدیث که از عشق میکند، روایت
2. خلاصه سخن است آن و مابقی است، حکایت
3. جهان عشق ندانم چه عالمی است، کانجا
4. نه مهر راست زوال و نه شوق راست، نهایت
5. بیا بیا که همه چیز راست، حدی و ما را
6. ز حد گذشت فراق و رسید شوق، به غایت
7. برفت کار ز دست و رسید عمر، به پایان
8. بیا و مرحمتی کن، که هست وقت رعایت
9. ولایت دل و چشمم سیاه شد، قدمی نه
10. درین سواد ز مردم، بپرس حال ولایت
11. توام ز چشم فکندی و من فتاده چشمم
12. ز چشم خود گله دارم، ندارم از تو شکایت
13. به رنگ روی همی دانم، آب چشم و برآنم
14. که رنگ و روی تو در آب دیده، کرد سرایت
15. بداد جان و بجان در نیافت، وصل تو سلمان
16. که این معامله، موقوف دولت است و هدایت
17. تو پادشاهی و ما را که بندهایم و رعیت
18. ز حضرتت نظر همت است و چشم عنایت
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده