غزل شمارهٔ 14
1. محتسب گوید: که بشکن، ساغر و پیمانه را
2. غالباً دیوانه می داند، من فرزانه را
3. بشکنم صد عهد و پیمان، نشکنم پیمانه را
4. این قدر تمیز هست، آخر من دیوانه را
5. گو چو بنیادم می و معشوق ویران کردهاند
6. کردهام وقف می و معشوق این، ویرانه را
7. ما ز بیرون خمستان فلک، می، میخوریم
8. گو بر اندازید، بنیاد خم و خمخانه را
9. ما زجام ساقی مستیم، کز شوق لبش
10. در میان دل بود چون ساغر و پیمانه را
11. عقل را با آشنایان درش بیگانگی است
12. ساقیا در مجلس ما، ره مده، بیگانه را
13. جام دردی ده به من، وز من، بجام می، ستان
14. این روان روشن و جامی بده، جانانه را
15. سر چنان گرم است، شمع مجلس ما را، ز می
16. کز سر گرمی، بخواهد سوختن پروانه را
17. راستی هرگز نخواهد گفت، سلمان ترک همی
18. ناصحا! افسون مدم، واعظ مخوان افسانه را
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده