غزل شمارهٔ 273
1. بر زلف تو من بار دگر توبه شکستم
2. بس عهد که چون زلف تو بشکستم و بستم
3. دریاب که زد کار جهانی همه بر هم
4. چشم تو و عذرش همه این است که مستم
5. در نامه چو من شرح فراق تو نویسم
6. خون گرید و فریاد کند خامه ز دستم
7. خورشید بلندی تو و من پست چو سایه
8. آنجا که تو باشی نتوان گفت که هستم
9. چشم تو به دل گفت که مست منی ای دل
10. دل گفت: بلی مست تو از روز الستم
11. گنجی است روان جام می و توبه طلسمش
12. برداشتم آن گنج و طلسمش بشکستم
13. بر سوختن و مردن من شمع شب افروز
14. خندید بسی امشب و من مینگریستم
15. روزش به سر آمد سحری گفت که سلمان
16. برخیز که من نیز به روز تو نشستم
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده