غزل شمارهٔ 469
1. دلا با عشق کن پیمان و می رو
2. قدم در نه درین میدان و می رو
3. درین کو خفتگان ره نوردند
4. درآ در زمزه ایشان و می رو
5. دل اندر بند جان جانان نیابی
6. زجان برگیر دل ای جان و می رو
7. ترا آن دوست می خواند بر خود
8. تو نیز آن دوست را می خوان و می رو
9. بدل هشیار باش و اندرین راه
10. مکن اندیشه چون مستان و می رو
11. چو در راه آمدی از هستی خود
12. سری در هر قدم می مان و می رو
13. اگر چه نفس تو اسبیست سرکش
14. درین ره چون خرش می ران و می رو
15. برو گر دست یابی برنشینش
16. ولی پایی همی جنبان و می رو
17. وگر در ره بزادت حاجت افتد
18. از آب روی خود کن نان ومی رو
19. بره تنها رود ره گم کند مرد
20. درآ در خیل درویشان و می رو
21. تو همچون قطره ای، خاکت خوهد خورد
22. مبر از صحبت یاران و می رو
23. اگر در ره بجیحونی رسیدی
24. درو پیوند چون باران و می رو
25. چو جیحونت به دریایی رسانید
26. قدم بر آب نه آسان و می رو
27. از آن پس گر خوهی چون ابر دربار
28. همی کش بر هوا دامان و می رو
29. بفر سایه خود همچو خورشید
30. گهر می پرور اندر کان و می رو
31. هم از خود می شنو علمی که می گفت
32. خضر با موسی عمران و می رو
33. مدان این راه (را) پایان و می پوی
34. مجوی این درد را درمان و می رو
35. جهان ای سیف فرغانی خرابست
36. منه رخت اندرین ویران و می رو
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده