غزل شمارهٔ 515
1. روز و شب از صحبت ما بر حذر بودی ازآنک
2. دوستدار خویش را دشمن همی پنداشتی
3. من چو سگ زین آستان رو وانگردانم بسنگ
4. یار آهو چشم اگر با من کند گرگ آشتی
5. بر سپاه دل شکست افتاد تا تو سرو قد
6. قامتی در صف خوبان چون علم افراشتی
7. بر سر شاخ زبان جز میوه ذکرت نرست
8. تا تو در باغ دلم تخم محبت کاشتی
9. ز آتش اندوه تو رنگ از رخ آب از روی رفت
10. هر کرا بر صفحه دل نقش خود بنگاشتی
11. ای ز اول تا بآخر لاف من از لطف تو
12. آخرم مفگن چو در اول توام برداشتی
13. سیف فرغانی دگر با خویشتن نامد ز شوق
14. تا تو رفتی و ورا بی خویشتن بگذاشتی
15. با تو چون بنده عتابی بود سعدی را که گفت
16. (یاد می داری که با ما جنگ در سر داشتی )
17. ای که با من مهربان صد کینه در دل داشتی
18. بد همی کردی و بد را نیک می انگاشتی
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده