غزل شمارهٔ 417
1. بی درد دل ای دوست دوا را نتوان یافت
2. بی رنج فنا گنج بقا را نتوان یافت
3. تا عاشق و رندانه به میخانه نیائی
4. رندان سراپردهٔ ما را نتوان یافت
5. تا نیست نگردی تو از این هستی موهوم
6. خود را نشناسی و خدا را نتوان یافت
7. آئینهٔ دل تا نبود روشن و صافی
8. حسنی نتوان دید و صفا را نتوان یافت
9. خوش آب و هوائی است می و کوی خرابات
10. خود خوشتر از این آب و هوا را نتوان یافت
11. درویش و فقیریم و ازین وجه غنی ایم
12. بی فقر ، یقین دان که غنا را نتوان یافت
13. چشمی که نشد روشن از این دیده سید
14. بینا نبود نور لقا را نتوان یافت
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده