شمارهٔ 46 - قاعده در بیان معنی حشر
1. ز تو هر فعل که اول گشت صادر
2. بر آن گردی به باری چند قادر
3. به هر باری اگر نفع است اگر ضر
4. شود در نفس تو چیزی مدخر
5. به عادت حالها با خوی گردد
6. به مدت میوهها خوش بوی گردد
7. از آن آموخت انسان پیشهها را
8. وز آن ترکیب کرد اندیشهها را
9. همه افعال و اقوال مدخر
10. هویدا گردد اندر روز محشر
11. چو عریان گردی از پیراهن تن
12. شود عیب و هنر یکباره روشن
13. تنت باشد ولیکن بیکدورت
14. که بنماید از او چون آب صورت
15. همه پیدا شود آنجا ضمایر
16. فرو خوان آیت «تبلی السرائر»
17. دگر باره به وفق عالم خاص
18. شود اخلاق تو اجسام و اشخاص
19. چنان کز قوت عنصر در اینجا
20. موالید سه گانه گشت پیدا
21. همه اخلاق تو در عالم جان
22. گهی انوار گردد گاه نیران
23. تعین مرتفع گردد ز هستی
24. نماند درنظر بالا و پستی
25. نماند مرگت اندر دار حیوان
26. به یک رنگی برآید قالب و جان
27. بود پا و سر و چشم تو چون دل
28. شود صافی ز ظلمت صورت گل
29. کند انوار حق بر تو تجلی
30. ببینی بیجهت حق را تعالی
31. دو عالم را همه بر هم زنی تو
32. ندانم تا چه مستیها کنی تو
33. «سقاهم ربهم» چبود بیندیش
34. «طهورا» چیست صافی گشتن از خویش
35. زهی شربت زهی لذت زهی ذوق
36. زهی حیرت زهی دولت زهی شوق
37. خوشا آن دم که ما بیخویش باشیم
38. غنی مطلق و درویش باشیم
39. نه دین نه عقل نه تقوی نه ادراک
40. فتاده مست و حیران بر سر خاک
41. بهشت و حور و خلد آنجا چه سنجد
42. که بیگانه در آن خلوت نگنجد
43. چو رویت دیدم و خوردم از آن می
44. ندانم تا چه خواهد شد پس از وی
45. پی هر مستیی باشد خماری
46. از این اندیشه دل خون گشت باری
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده