غزل شمارۀ 859
1. باز بشکت گل دولت و یار آمد باز
2. مژدگانی که خزان رفت و بهار آمد باز
3. دیده ام بسکه بخون موج زد از گریه چو بحر
4. گوهری کز نظرم شد بکنار آمد باز
5. نقد دل بردم و در کار نثارش کردم
6. عاقبت این درم قلب بکار آمد باز
7. یار اینطایر فرخ چه سبکروح کسی است
8. که برای دل موری بشکار آمد باز
9. مرده بودم بسر رهگذر از رفتن دوست
10. شکر ایزد که مسیحا بگذار آمد باز
11. اهلی از رشگ تو خاری بجگر خورد چه سود
12. زین گل نو که ز باغ تو ببار آمد باز
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده