غزل شمارۀ 990
1. کنون که جامه چو من میدری که سر مستم
2. خوش است سینه صفایی اگر دهد دستم
3. زلاف مردمی ام قید خود پسندی بود
4. سگ تو گشتم و از بند خویش وارستم
5. بدان هوس که چو دیو انگان خورم سنگت
6. هزار شیشه ناموس و ننگ بشکستم
7. تو آفتابی و من همچو عیسی از تجرید
8. بریدم از همه اشیا و با تو پیوستم
9. به هیچ راه چو اهلی ندیدمت روزی
10. که سالها بامید تو باز ننشستم
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده