غزل شمارهٔ 1085
1. ای ز چون تو بت شده، صد پارسا زنار دار
2. آفتابی، روی ما در قبله دیدار دار
3. چون غم و اندوه خالت را فراوان پیشوا
4. در بلا و فتنه چشمت را هزاران کار دار
5. رشکم آید ز آنچه غمهایت، دگر یاران خورند
6. آن همه یک جا کن و پیش من غمخوار دار
7. ناوکی زن بر دلم کز زحمت خود وا رهم
8. خویش را بهر دلم یک دم درین پیکار دار
9. درد دل چون از تو یادم می دهد، مرهم مکن
10. بر دگر دلها در آویز و دلم افگار دار
11. من نه آن یارم که دارم پیش تو خود را عزیز
12. راضیم، خواهی عزیزم دار و خواهی خوار دار
13. از چو تو هندوی کافر کیش گل چهره ست دنگ
14. گل به هندستان بود چون برهمن زنار دار
15. رنگ می آرد کف پایت ز خون چشم من
16. یک دمی پا را بر این دو دیده خونبار دار
17. چند گویی نیست بیهوشی مشتاقان زمن
18. می توانی، خسرو بیچاره را هشیار دار
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده