غزل شمارهٔ 1496
1. ماهی رود و من همه شب خواب ندانم
2. وه این چه حیات است که من می گذرانم
3. گفتی که «چسانی، ز غمم باز نگویی؟»
4. من با تو چه گویم، چو ندانم که چسانم؟
5. یک شب ز رخ خویش چراغیم کرم کن
6. تا قصه اندوه توام پیش تو خوانم
7. بوده ست گمانم که ز دستت نبرم جان
8. جاوید بزی تو که یقین گشت گمانم
9. پرسی که بگو حال خود، ای دوست، چه پرسی؟
10. آن به که من این قصه به گوشت نرسانم
11. نی ز آن منی تو، چه برم رشک ز اغیار
12. بیهوده مگس از شکرستان که رانم؟
13. تا چند دهی درد سر، ای اهل نصیحت
14. من خود ز دل سوخته خویش به جانم
15. زان گونه که ماندی تو درین سینه، هم اکنون
16. مانی تو درین سینه و من بنده نمانم
17. گویند که «خسرو، تو شدی خاک به کویش »
18. ناچار چو رفتن به درش می نتوانم
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده