غزل شمارهٔ 1559
1. جان من از بیدلان، آخر گهی یادی بکن
2. ور به انصافی نمی ارزیم، بیدادی مکن
3. شادمانیهاست از حسن و جوانی در دلت
4. شکر آن را یک نظر در حال ناشادی بکن
5. هر شبی ماییم و تنهایی و زندان و فراق
6. گر توانی از فرامش گشتگان یادی بکن
7. گر به دولت خانه وصلم نخوانی، ای پسر
8. باری اینجا آی و سر در محنت آبادی بکن
9. امشب این هجران عاشق کش نخواهد کشتنم
10. ای مؤذن، گر نمردی، بانگ و فریادی بکن
11. خاک کویت کردم اندر چشم تو زین آب و گل
12. هم درین خانه ز بهر خویش بنیادی بکن
13. اشک خسرو را نهان در کوی خود راهی بده
14. جوی شیرین را روان از خون فرهادی بکن
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده