غزل شمارهٔ 1560
1. چشم را در ملک خوبی شحنه بیداد کن
2. غمزه خونخواره را بر جادوان استاد کن
3. زلف بر دست صبا نه تا پریشانش کند
4. خان و مانی را به هر مویی از آن آباد کن
5. تیغ عیاری بکش، سرهای مشتاقان ببر
6. پس طریق عشقبازی را ز سر بنیاد کن
7. ای که از حسن و جوانی مست و خواب آلوده ای
8. گاه گاه از حال بیداران شبها یاد کن
9. ناله را هر چند می خواهم که پنهان برکشم
10. سینه می گوید که من تنگ آمدم «فریاد کن »
11. دل به زلفت بستم، ار در بندگی در خورد نیست
12. ای سرت گردم، بگردان گرد سر، آزاد کن
13. حسرت رویت هلاکم کرد از بهر خدا
14. روی بنما و دل درمانده ای را شاد کن
15. من نیم زینها که خواهم از جنابت سر کشید
16. خواه فرمان ستم فرمای و خواهی داد کن
17. ملک خوبی را شنیدم سکه نو زد، ای صبا
18. اولش جان خدمتی ده، پس مبارک باد کن
19. سینه من کوه در دست و به ناخن می کنم
20. آن که نامم بود خسرو، بعد از این فرهاد کن
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده