غزل شمارهٔ 1858
1. دلها به غمزه دزدی، چون خنده برگشایی
2. جانها به عشوه سوزی، چون زلف را نمایی
3. دلها بری و گویی، من دلبری ندانم
4. بازی ز زلف بستان تعویذ دلربایی
5. هستم فتاده در غم برخاسته ز هستی
6. هیچ افتدت که گه گه در دیدن من آیی
7. گردد دل غمینم خون از برای جانان
8. زیرا که می برآید حال من از جدایی
9. خون شد ز گریه دیده، بفشان ز زلف گردی
10. تا دیده سرمه سازد از بهر روشنایی
11. چندین مگو که خسرو با من چه کار دارد؟
12. آخر تو روز عیدی، من بنده روستایی
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده