غزل شمارهٔ 1994
1. خیالی کرده ام وین از خیال خود نمی دانی
2. ز ابرو پرس اگر جور هلال خود نمی دانی
3. نهادی سنبله بر مشتری و می کشی خلقی
4. منت آگه کنم گر تو وبال خود نمی دانی
5. ز جولان سمندت دور بادا چشم بد گرچه
6. صف موران مسکین پایمال خود نمی دانی
7. مه دو هفته می خوانی رخ خود را و من چون مه
8. همی کاهم که در خوبی کمال خود نمی دانی
9. مگو ای شاخ خلق از دیدنم بهر چه می میرند
10. تو یعنی از بلای زلف و خال خود نمی دانی
11. دمی با مردم دیده نشستی پس دم دیگر
12. اگر زین هم نشینی بد ملال خود نمی دانی
13. بخواهد رفت ناگه جان . . . خود درین خسرو
14. که حالی در چنین نظاره حال خود نمی دانی
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده