غزل شمارهٔ 242
1. ستمی کز تو کشد مرد، ستم نتوان گفت
2. نام بیداد تو جز لطف و کرم نتوان گفت
3. آرزوی تو ز روی دگران کم نشود
4. حاجت کعبه به دیدار حرم نتوان گفت
5. حسن تو خانه برانداز مسلمانانست
6. ناز هم یارب و زنهار که کم نتوان گفت
7. تا چه سرهای عزیزان به درت خاک شده ست
8. وه که آن خاک قدم خاک قدم نتوان گفت
9. رشکم آید که برم نام تو پیش دگران
10. ذکر انصاف تو در پیش تو هم نتوان گفت
11. چون منی باید تا باورش آید غم من
12. تو که دیوانه و مستی به تو غم نتوان گفت
13. سخن توبه و آنگه ز جمال خوبان
14. به که دادند سر زیر علم نتوان گفت
15. غاریی از پی دین برهمنی را می کشت
16. گفت از بهر سری ترک صنم نتوان گفت
17. خسروا گر کشدت یار، مگو کاین ستم است
18. عدل خوبان را به بیهوده ستم نتوان گفت
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده