غزل شمارهٔ 246
1. شب و روز می بنالم ز جفای چشم مستت
2. چه کنم که در نگیرد به دل ستم پرستت
3. به خم کمند زلفت همه عالم اندر آمد
4. به چه سان رهم ز بندت، به کجا روم ز دستت
5. دل من به خاک جویی و نیابیش از این پس
6. که بماند پای در گل ز غبار زلف پستت
7. همه وقت شست زلفت من خسته را چو آتش
8. تو چه می کشی نگویی، که چنین خوش است شستت
9. چو گشایی و ببندی به خمار چشم نرگس
10. شکند هزار توبه ز یکی گشاد دستت
11. ز دلم به باغ حسنت همه باد تند خسپد
12. تویی، ار چه شاخ نازک، نتوان بدین شکستت
13. نبود فسردگان را سر دوستکامی ما
14. که ز خون دیده باشد می عاشقان مستت
15. نبود همیشه خوبی، ز برای چشم بد را
16. تو زکوة حسن باری بده این زمان که هستت
17. نفسی نشین و دل ده که برفت جان خسرو
18. بگشاد چشم تیری که ز نوک غمزه خستت
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده