غزل شمارهٔ 434
1. کسی را کاین چنین زلف و بناگوش آن چنان باشد
2. اگر در دیده و دل جای دارد و جای آن باشد
3. بلایی گشت حسنت بر زمین و همچو تو ماهی
4. اگر بر آسمان باشد، بلای آسمان باشد
5. مرا چون هر دمی سالی ست اندر حسرت رویش
6. درین حسرت اگر صد ساله گردم، یک زمان باشد
7. بسی خواهم میانت را بگیرم، وه همی ترسم
8. که تنگ آبی رمن بی آنکه چیزی در میان باشد
9. چو از غم پاره شد جانت، رها کن از لب لعلت
10. به دندان بر کنم چیزی که آن پیوند جان باشد
11. به بوسی می فروشم جان به شرط آنکه اندر وی
12. اگر جز مهر خود بینی، مرا جان رایگان باشد
13. مرا هر بندی از تن، بسته هر بند زلفت شد
14. ببندم دل به جایی، گر ازین بندم امان باشد
15. دل خود را به زلف چون خودی بربند تا دانی
16. که جان چون منی اندر دل شب بر چسان باشد
17. درونم ز آتش اندیشه بند از بند می سوزد
18. عفاء الله گو کس را که تب در استخوان باشد
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده