غزل شمارهٔ 471
1. دل باز به جوش آمد، جانان که می آید
2. بیمار به هوش آمد، در مان که می آید
3. وه جان کسان هر سو، صد قلب روان از پس
4. خوانیش چنین لشکر، سلطان که می آید
5. ای دل، تو نمی گفتی کاینک ز پی مردن
6. اسباب مهیا کن آن جان که می آید
7. زان خال و خط مشکین با جمله بلا دیدم
8. این آیت رحمت بین در شان که می آید
9. ای ترک، مگو آخر بهر دل مسکینی
10. کز سوی تو بر جانم پیکان که می آید
11. خود نامه خویش آورد از بهر قصاص من
12. سر خاک ره قاصد فرمان که می آید
13. سیل مژه را رخنه انباشه شد، یارب
14. کان آب به چشم من تازان که می آید
15. خسرو به رهش باری قربان شد و بریان هم
16. تا باز ببین کان هم مهمان که می آید
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده