غزل شمارهٔ 753
1. ای که از خاک درت دیده منور گردد
2. وصف روحت چو کنم، روح معطر گردد
3. دیده در زیر قدمهات نمی گرید، از آن
4. که مبادا کف پای تو به خون تر گردد
5. گوش بگرفت، چو بشنید رقیبت سخنم
6. گوش ابلیس چو قرآن شنود کر گردد
7. ناوکی بر دل ریشم فگن، ای دیده من
8. تا بود ریش درونم به برون سر گردد
9. ای بسا جان به سر کوی تو شد خون و هنوز
10. می رود تا به سر کوی تو محشر گردد
11. سازمش خون و به پیش سگت اندازم، اگر
12. بی جراحت ز سر کوی تو دل برگردد
13. اشک خسرو همه از خون جگر ساخته است
14. از قدمهات چو ریزم، همه گوهر گردد
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده