غزل شمارهٔ 754
1. هر کسی سبزه و صحرا و گلستان خواهد
2. دل بیچاره ترا چون دل من آن خواهد
3. نیک تنگ آمدم از خود، ز پی کشتن من
4. خنده گو کز لب خونخوار تو فرمان خواهد
5. خواندیم از پی قربان چو به مهمانی وصل
6. آمدم اینک، اگر وصل تو قربان خواهد
7. چشم تو کشت مرا، غم دیت از دل طلبید
8. تیغ هندو کشد و تیغ مسلمان خواهد
9. در غم زلف تو دل می دهم و می ترسم
10. که نباید که مرا دل دهد و جان خواهد
11. رنجه شد دوش خیال تو به پرسیدن من
12. چشم را گو که ز من عذر فراوان خواهد
13. خواستم شب ز تو یک بوسه به جانی بخرم
14. شرمم آمد که چنین تحفه کس ارزان خواهد
15. حال خسرو ز غمت گشت پریشان، آری
16. عشق خوبان همه گر حال پریشان خواهد
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده