غزل شمارهٔ 841
1. رندان پاکباز که از خود بریده اند
2. در هر چه هست حسن دلارام دیده اند
3. خودبین نیند، زان همه چون چشم مرده اند
4. روشندل اند، از آن همه چون نور دیده اند
5. چون رهروان ز منزل هستی گذشته اند
6. بی خویش رفته اند و به مقصد رسیده اند
7. آزاد گشته اند به کلی ز هر دو کون
8. وز جان و دل غلامی جانان خریده اند
9. باغم نشسته اند وز شادی گذشته اند
10. از تن رمیده اند و به جان آرمیده اند
11. از گفتگوی نیک و بد خلق رسته اند
12. تا مرحبایی از لب دلبر شنیده اند
13. خسرو، چه گویی از خم ساقی، من کزان
14. جام از شراب ساقی وحدت کشیده اند
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده