غزل شمارهٔ 867
1. ناگاه پیش ازان که کسی را خبر شود
2. آن بیوفای عهد شکن را سفر شود
3. کردند آگهم که فلان رفت و دور رفت
4. نزدیک بود کز تن من، جان به در شود
5. او می رود چو جان و مرا هست بیم آن
6. کو بر سرم نیابد و عمرم به سر شود
7. کو قاصدی که بر دل من دل بسوزدش
8. تا سوی آن خلاصه جان و جگر شود
9. لیکن خبر چگونه رساند به سوی من
10. قاصد که هم ز دیدن او بی خبر شود
11. گویی مه دو هفته بدیدش که هر شبی
12. بیگانه تر برآید و باریکتر شود
13. بی او جهان، دو چشم ندارم، که بنگرم
14. بیرون کشم دو دیده، اگر دست در شود
15. ای آب دیده، این دل پر خون ببر ز من
16. در پای او فگن، مگرش دل دگر شود
17. گر تا به لب رسید فلان را ز دیده آب
18. زان بیشتر بپای که بالای سر شود
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده