غزل شمارهٔ 885
1. چشم فسونگر تو که داد فسون دهد
2. دانا زمام عقل به دست جنون دهد
3. خونابه می خورم ز غم و گریه می کنم
4. آری، شراب گوهر هر کس برون دهد
5. غم در دل و جگر خورد ار وی بدان بود
6. هر کو نهال را بدل آب خون دهد
7. مست نشاط و عیش کجا گردد آدمی؟
8. دور فلک چو باده به جامش نگون دهد
9. گفتی برون مده غم خود، چون نهان کنم؟
10. چون رنگ رخ گواهی حال درون دهد
11. اجرای جور می کنمت بر خود، ای عجب
12. شیشه فروش سنگ به دیوانه چون دهد
13. خسرو ز بهر آنکه خورد سنگ بر درت
14. خود را میان حلقه طفلان زبون دهد
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده