غزل شمارهٔ 899
1. گمان مبر که مرا هیچ کس به جای تو باشد
2. قسم به جان و سر من که خاک پای تو باشد
3. اگر به تربتم آیی هزار سال پس از من
4. شکفته بر سر خاکم گل وفای تو باشد
5. غم تو خاک وجودم به باد داد و نخواهم
6. غبار خاطر گردی که در هوای تو باشد
7. غریب نیست که بیگانه گردد از همه عالم
8. هر آن غریب که در شهر آشنای تو باشد
9. زهی جماعت کوته نظر که سرو سهی را
10. گمان برند که چون قد دلربای تو باشد
11. چگونه بر تو نترسم که هر طرف که در آیی
12. هزار دیده خونریز در قفای تو باشد
13. بشوی دست ز خسرو، اگر نه پیش تو آید
14. که هر قدم که زند دوست خونبهای تو باشد
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده