غزل شمارهٔ 110
1. ای دل ز جان در آی که جانان پدید نیست
2. با درد او بساز که درمان پدید نیست
3. حد تو صبرکردن و خونخوردن است و بس
4. زیرا که حد وادی هجران پدید نیست
5. در زیر خاک چون دگران ناپدید شو
6. این است چارهٔ تو چو جانان پدید نیست
7. ای مرد کندرو چه روی بیش ازین ز پیش
8. چندین مرو ز پیش که پیشان پدید نیست
9. با پاسبان درگه او های و هوی زن
10. چون طمطراق دولت سلطان پدید نیست
11. ای دل یقین شناس که یک ذره سر عشق
12. در ضیق کفر و وسعت ایمان پدید نیست
13. فانی شو از وجود و امید از عدم ببر
14. کان چیز کان همی طلبی آن پدید نیست
15. از اصل کار ، جان تو کی با خبر شود
16. کانجا که اصل کار بود جان پدید نیست
17. جان ناپدید آمد و در آرزوی جان
18. از بس که سوخت این دل حیران پدید نیست
19. عطار را اگر دل و جان ناپدید شد
20. نبود عجب که چشمهٔ حیوان پدید نیست
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده