غزل شمارهٔ 216
1. چو جان و دل ز می عشق دوش جوش بر آورد
2. دلم ز دست در افتاد و جان خروش بر آورد
3. شراب عشق نخوردست هر که تا به قیامت
4. ز ذوق مستی عشقت دمی به هوش بر آورد
5. بیار دردی اندوه و صاف عشق دلم را
6. که عقل پنبهٔ پندار خود ز گوش بر آورد
7. بیار درد که معشوق من گرفت مرا مست
8. میان درد و به بازار درد نوش بر آورد
9. فکند خرقه و زنار داد و مست و خرابم
10. به گرد شهر چو رندان می فروش بر آورد
11. مرا به خلق نمود و برفت دل ز پی او
12. چنان نمود که از راه دیده جوش بر آورد
13. به یک شراب که در حلق پیر قوم فرو ریخت
14. هزار نعره از آن پیر فوطهپوش بر آورد
15. ز آرزوی رخ او دلم چنانست که بیزار
16. هزار آه ز شوق رخ نکوش بر آورد
17. سخن چگونه نیوشم برو که خاطر عطار
18. مرا به عشق ز عقل سخن نیوش بر آورد
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده