غزل شمارهٔ 740
1. ماه را در مشک پنهان کردهای
2. مشک را بر مه پریشان کردهای
3. چشم عقل دوربین را روز و شب
4. بر جمال خویش حیران کردهای
5. از شکنج زلف رستم افکنت
6. هر زمان صد گونه دستان کردهای
7. دام مشکین است زلف عنبرینت
8. دام مشکین عنبر افشان کردهای
9. من دل و جان خوانمت از جان و دل
10. تو چنین قصد دل و جان کردهای
11. یوسف عهدی کزان چاه چو سیم
12. پوست بر من همچو زندان کردهای
13. گفتمت بردی به بازی دل ز من
14. این خصومت باز بازان کردهای
15. چشم تو میگوید از تو خامشی
16. کین چنین بازی فراوان کردهای
17. در صفات حسن خود عطار را
18. تا که جان دارد ثناخوان کردهای
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده