شمارهٔ 19-(17) حکایت آن مرد که پیش فضل ربیع آمد
1. یکی پیری مشوّش روزگاری
2. بر فضل ربیع آمد بکاری
3. ز شرم وخجلت و درویشی خویش
4. ز عجز و پیری و بیخویشی خویش
5. سنانی تیز بود اندر عصایش
6. نهاد از بیخودی بر پشتِ پایش
7. روان شد خون ز پای فضل حالی
8. برآمد سرخ و زرد آن صدرّ عالی
9. نزد دم تا سخن جمله بیان کرد
10. بلطفی قصّه زو بستد نشان کرد
11. چو پیر از پیشِ او خوش دل روان شد
12. ز زخمش فضل آنجا ناتوان شد
13. بزرگی گفت آخر ای خداوند
14. چرا بودی بدرد پای خرسند
15. یکی فرتوت پایت خسته کرده
16. تو گشته مستمع لب بسته کرده
17. چو از پای تو آخر خون روان شد
18. توان گفتن که از پس میتوان شد
19. چنین گفت او که ترسیدم که آن پیر
20. خجل گردد خورد زان کار تشویر
21. ز جرم خویشتن در قهر ماند
22. ز حاجت خواستن بی بهر ماند
23. ز بار فقر چندان خواری او را
24. روا نبود چنین سرباری او را
25. زهی مهر و وفا و بُردباری
26. وفاداری نگر گر چشم داری
27. چنین فضلی که صد فصل ربیعست
28. ز فضل حق نه از فضل ربیعست
29. تو مردی ناجوانمردی شب و روز
30. اگر مردی جوانمردی در آموز
31. مجوی ای خاک چون آتش بلندی
32. چو توخاکی مشو آتش بتندی
33. اگر آن پیشگه میبایدت زود
34. درین ره خاکِ ره میبایدت بود
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده