شمارهٔ 14-(12) حکایت سلطان محمود با پیرزن
1. مگر یک روز محمود نکو روی
2. ز لشکر اوفتاده بود یک سوی
3. بره در پیشش آمد پیرزالی
4. عصائی چون الف قدّی چو دالی
5. یکی انبان بگردن برنهاده
6. که سوی آسیا میشد پیاده
7. شهش گفتا چو در تو زور و تگ نیست
8. که در انبان رگست و در تو رگ نیست
9. بیار انبان چو سر محکم ببستی
10. به پیش اسبِ من نِه باز رستی
11. نهاد آن پیرزن انبانش در پیش
12. چو بادی شد روان یک رانش از پیش
13. چو پیشی یافت اسب شاه ازان زال
14. زبان بگشاد وشه را گفت در حال
15. که گر با من نه اِستی ای شه امروز
16. نه اِستم با تو من فردا در آن سوز
17. چو اَبرَش گرم کردی در دویدن
18. که در گرد تو می نتوان رسیدن
19. اگر فردا بسی مرکب بتازی
20. تو هم در گردِ من نرسی چه سازی
21. مکن امروز این تعجیل ای شاه
22. که تا فردا بهم باشیم در راه
23. شه از گفتارِ آن زن خون فشان شد
24. عنان بر تافت با او هم عنان شد
25. اگر درس وفا تعلیق داری
26. چو محمودت دهد توفیق یاری
27. کَرَم اینست و عهد این و وفا این
28. نکوکاری و تسلیم و رضا این
29. اگر زین نافه هرگز بوی بردی
30. ز نُه چوگانِ گردون گوی بردی
31. وگر نه اوفتادی در ندامت
32. که هرگز برنخیزی تا قیامت
33. تو ای مرد گدا احسان درآموز
34. گدائی از چینن سلطان درآموز
35. پسر گفتش که هرگز آدمی زاد
36. ندیدم ز آرزوی ملک آزاد
37. نمیدانم من از مه تا بماهی
38. کسی را کو نخواهد پادشاهی
39. کمال ملک نتوان داد از دست
40. که بهر ملک تن جان داد از دست
41. نکو گفت آن حکیم مشتری فش
42. که گر شاهی بوَد روزی بوَد خوش
قبلی
هیچ نظری ثبت نشده