شمارهٔ 67-حکایت دیوانهای که از سرما به ویرانهای پناه برد و خشتی بر سرش خورد
1. گفت آن دیوانهٔ تن برهنه
2. در میاه راه میشد گرسنه
3. بود بارانی و سرمایی شگرف
4. تر شد آن سرگشته از باران و برف
5. نه نهفتی بودش و نه خانهای
6. عاقبت میرفت تا ویرانهای
7. چون نهاد از راه در ویرانه گام
8. بر سرش آمد همی خشتی ز بام
9. سر شکستش خون روان شد همچو جوی
10. مرد سوی آسمان برکرد روی
11. گفت تا کی کوس سلطانی زدن
12. زین نکوتر خشت نتوانی زدن
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده