غزل شمارهٔ 1041
1. خیال خوشنگاهان باز با شوخی سری دارد
2. به خون من قیامت نرگسستان محضری دارد
3. من و سودای خوبان ، زاهد و اندیشه ی رضوان
4. در اینحسرتسرا هرکسسریدارد سریدارد
5. روا دارد چرا بر دختر رز ننگ رسوایی
6. گر از انصافپرسی محتسب هم دختریدارد
7. به عبرت آشنا شو از جهان ننگ بیرون آ
8. مژه نگشودهای این خانهٔ وحشت دری دارد
9. ندارد گردباد این بیابان ننگ افسردن
10. به هر بی دست و پایی چیدن دامن پری دارد
11. در این بحر از غنا سامانی وضع صدف مگذر
12. کف دست طمع بر هم نهادنگوهری دارد
13. به توفان خیال پوچ ترسم گم کنی خود را
14. تو تنها میروی زین دشت و، گردت لشکری دارد
15. طرب مفت تو گر با تازه روبی کرده ای سودا
16. درین کشور دکان گلفروشان شکری دارد
17. کمالت دعوی اخلاق وآنگه منکر رندان
18. ز حق مگذر سپهر آدمیت محوری دارد
19. به وهم جاه مغرور تعین زیستن تاکی
20. نگین گر شهرتی دارد به نام دیگری دارد
21. فضولی در طلسم زندگی نتوان زحد بردن
22. قفس آخر به مشق پرفشانی مسطری دارد
23. ز وضع سایهام عمریست این آواز میآید
24. که راحت گر هوس باشد ضعیفی بستری دارد
25. تو خود را از گرفتاران دل فهمیدهای ورنه
26. سراسر خانهٔ آیینه بیرون دری دارد
27. نبودم انقدر واماندهء این انجمن بیدل
28. پرافشان است شوق اما تامل لنگری دارد
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده