غزل شمارهٔ 1117
1. من آن غبارم که حکم نقشم به هیچ آیینه درنگیرد
2. اگر سراپا سحر برآیم شکست رنگم به بر نگیرد
3. نشد ز سازم به هیچ عنوان چو نی خروش دگر پرافشان
4. جز این که یارب در این نیستان پر نوایم شکر نگیرد
5. به این گرانی که دارد امروز ز رخت چندین خیال دوشم
6. چو کشتیام پای رفتنی که اگر محیطم به سر نگیرد
7. به راه یأسی است سعی گامم که گر به لغزش رسد خرامم
8. کسی جز آغوش بینشانی چو اشکم از خاک برنگیرد
9. دل از فسون امل طرازی به جد گرفتهست هرزهتازی
10. مباد شرم نفسگدازی عنان این بیخبر نگیرد
11. نگاه غفلت کمین ما را کنار مژگان نشد میسر
12. تپد به خون خفته خوابناکی که سایهاش زیر پر نگیرد
13. چو موج عمریست بیسر و پا تلاش شوقم ادب تقاضا
14. چه ممکن است اینکه رشتهٔ ما چو عقده گیرد گهر نگیرد
15. خوشا غنامشربی که طبعش به حکم اقبال بینیازی
16. ز هرکه خواهد جزا نخواهد ز هرچهگیرد اثر نگیرد
17. اگر ز معمار دهر باشد بنای انصاف را ثباتی
18. گلیکه تعمیر رنگ دارد چراش در آب زر نگیرد
19. دلیکه بردند آب نازش به آتش عشق کن گدازش
20. چو شیشه بر سنگ خورد سازشکسیش جز شیشهگر نگیرد
21. گذشت مجنون به وضع عریان چو ناله و آه از این بیابان
22. تو هم به آن رنگ دامن افشان که چین دامن کمر نگیرد
23. قبول سرمایهٔ تعینکمینگه آفت است بیدل
24. چوشمع خاموش ترک سر گیر که تا هوایت به سر نگیرد
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده